5
هوالله
مي خواهم الكي بنويسم كه امروزم را بدون نوشتن هدر نكرده باشم.امروز كه ختم يكي از اقوام تازه گذشته ما بود.جواني كه تازه پنج شنبه پيش بيست و يك سالش تمام شده بود.نمي دانم امشب چرا دلشوره دارم.نمي دانم چرا چندي است خواب هاي آشفته مي بينم و بيدار كه مي شوم انگار قرن هاست كه خوابيده ام.نمي دانم چرا امروز اين قدر تو در نظرم مي آيي و چرا اين قدر دلم گرفته است.همه چيز بايد نو شود.خانه مان را چه كنم.مبلي كه تو رويش نشسته بودي را چه ؟ پنجره ي مان را چه ؟ همان كه از پشتش تو را ديدم.اين ها همه بيهوده است.بيهوده.پدر جوان مرده آرام بود.آرام مثل دريايي كه موجهايش را فروبرده باشد به سينه ي خويش و دلداري مي داد حتي ديگران را.دنيا دار فناست و آخرت دار بقا.دير يا زود آدمي از دست مي دهد تمام آن چه را بدان عشق مي ورزيده و روزگاري را بر سر آن مي گذرانيده.چه قدر نافهميدني است آخرت.مي دانم به يقين مي دانم كه روزي تمام مي شود مهلت من.چنان چه تمام مهلت هاي پيشينم تمام شده و به كجا مي روم را نمي دانم و چگونه مي روم را ايمان ندارم.تمام گرفتاري ها از ضعف ايمان است گوييا.ايمان به خدا و ناظر دانستن او شايد مشكلم را حل كند.بي خيال نمي توانم باشم.فكر و خيال مثل خوره افتاده به جانم.تكليفم با خودم مشخص نيست . برنامه ندارم.هدفم معلوم نيست كجا پر كشيده.بدون هدف زنده نمي مانم.هدف ها را هر چند كوچك چنگ مي زنم.هر چند فروختن كاغذ با طله ها باشد.مانده ام.در ركودي عميق مانده ام و دردناك اين است كه نمي دانم دست به سوي كه دراز كنم و دردناكتر از آن اين است كه ندايي مي گويد هر گونه دست درازي بيهوده است.گذشته گويي هزار سال بر من و بر جسم من.
مانده هنوز قصه هاي ننوشته ام.يادم مي آيد روزي را كه پيش نويسنده گذراندم و قصه هاي بعدش را.همان روزهايي كه هنوز نطفه ي اين گندابِ لجن پُر نبسته بود....و آزمايشي سخت است اگر آزمايش است و دردي دارد كه از درد دندان بسي سخت تر است.
پنبه مي چپانم در گوش هايم.آن قدر كه ديگر نشوم محيط آلوده به صدا ها را.چند كتابي گرفته ام از دوستي به قلم دوست عزيزم صادق هدايت و ديده ام عكس هاي خانه اش را به هنگامي كه مرده بوده و دوستم مي گويد كه براي خويش، سر فرصت، روز پيش از خود كشي بيرون رفته و پنبه خريده و با آب دهان تر كرده و تمام منافذ خانه را با پنبه آب دهاني پر كرده و آن گاه گاز را باز كرده و خود را به فنا داده و بدتر از همه اين است كه آدمي تا وقتي كه زاده نشده نيست ولي به محض ورود به اين دنياي دون ديگر هست هر چند كه بميرد و ابدي خواهد بود اگرچه در وي تغييراتي حاصل افتدو صادق هدايت هست و چه بسا حقير وي را در عالم بزرخ زيارت كنم و بگويم برايش داستان ناكامي هاي خود را و او دل آزرده به كنجي نشيند و گريان همي گويد: آن چه بر تو رفته حدود سه برابر و اندي از آن چه به من رفته دهشتناك تر و چندش آور تر بوده و ما در همين گفتگو مانده ايم كه صادق چوبك مي رسد و بعد از آن سر و صداي بهرام صادقي مي آيد و دستش را كه مي نگريم مي بينيم ملكوتش را گرفته دستش كه اگر خداي ناكرده اتفاق ناگواري براي وي رخ داد زود بدهد دست مامورين،آن ملكوت در دستش را.
خواب هاي سنگين مي بينم اين روزها و كارم همه از سر بي حالي و بي حوصلگي است و ورزش تعطيل است اين روزها.و اگر تو بگويي كه من ضعيفم حق با خداست و اگر تو بگويي كه بيرون بزن من حرفت را ناشنيده مي گيرم و اگر تو بگويي...هيچ نگويي بهتر است.هيچ نگويم بهتر است.من دچار چه كم خوني مفرطي شده ام كه اين سان تلوتلو مي خورم و اين شدت به ديوار مي كوبم چوب لباسي ژنده ي خود را.سوزن ها.سوزن ها بايد كه كار ساز باشند.با سوزن زدن به چشم و با بستن ِچشم شايد كه دل باز شود.من دچار ياس كلي شده ام كه چند مرحله بالاتر از ياس فلسفي بوده و در مرحله پنجم اگر سي درصد جانت باقي مانده باشد مي تواني به آن راه يابي و گرنه گيم اور مي شوي.چرت و پرت دارم مي نويسم.مي دانم.بگذار اين طور بنويسم تا اين ذهن پر هياهو و اين دل وامانده بياسايد هرچند دمي به بهانه ي اين اراجيف.باقي بقايت.
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۹ ساعت 23:8 توسط چریک
|