هوالله
اين مهم نيست كه امروز سپيده وقتي مي آمده پانسيون در متروي كپنهاك- پاريس كه نشسته بوده
و دفترش را،احتمالا همان دفتري كه مي گويد خصوصي ترين چيزهايش را درآن مي نويسد
و دوست ندارد هيچ احدي آن را بخواند يا چه مي دانم حتي ممكن است دفتر ديگري را درآورده بوده داشته مي نوشته، يك مرتبه مي بيند مردي كه روبرويش نشسته و يك كيسه لپه به دست دارد،
دارد او را نگاه مي كند و يك مرتبه مرد مي پرسد: چه مي نويسي؟
و او كه كمي هم جا خورده بوده مي گويد: اِ يه چيزايي براي خودم
و مرد مي گويد كه بايد بروي " پر كاه" مرا بخواني و مي گويد من محمود گلابدره اي هستم
و سپيده مي گويد: اِ چه خوب من دوستم چند وقت پيش آمده پيش شما و در همين اثنا مرد لپه به دست پياده مي شود يا سپيده پياده مي شود.
اين مهم نيست كه سپيده،محمود گلابدره اي را در مترو ديده و به او گفته كه دوستش چندي پيش با او ملاقات داشته
و بعد از اين كه به پانسيون آمده براي من تعريف كه فلاني يك اتفاق عجيب برايم افتاده و جالب اين جاست كه من در نوشته ام،نوشته ام كه مردي كه روبرويم نشسته و يك كيسه لپه دارد...
و حتي چه مي دانم اين هم شايد كه خيلي مهم نباشد كه آدمي دارد در خيابان شانزليزه ي پاريس راه مي رود
يا عذر مي خواهم بهتر است بگويم كه مي راند و يك مرتبه مي بيند كه او در كنارش سبز شده و عينك دودي هم زده.
اين ها همه مزخرفاتي بيش نيست.
اين ها همه حاصل يك مغز پريود شده است كه خوني هر لحظه با سوزش بسيار از خويش بيرون مي دهد.
من قرار است كه در يك تئاتر كه به سفارش سفارت ايران در پاريس اجرا مي شود بازي كنم.
البته خودم از همه جا بي خبرم.
مي روم كه سري بزنم به جواد ثريا.
اين مرد بي نشان و مربي بازيگري خودم كه يك ترم دو ماه و نيمه در كلاسش بوده ام
و چند جا با هم رفته ايم و تست بازيگري داده ايم و تست چهره داده ايم
و هيچ كدام،نه جواد ثريا كه استاد من باشد و نه من كه شاگرد او باشم،هيچ كدام قبول نشده ايم.
مي روم جواد ثريا را ببينم كه كلاهي هم بر سر گذاشته ام.
كلاهي گرم و پشمينه آن هم در اين گرما كه عرق مي بارد از سر و روي من.
به گمانم تي شرت سفيد و شلوار قهوه اي شش جيبم را هم پوشيده ام.
به كلاس كه مي رسم وسط هايش هست.مي روم تو.
مردي آمده كه سن بالاتري دارد نسبت به بقيه.
بعدا مي فهمم كه او براي تست گرفتن آمده.
به بچه ها مي گويد كه چنين كن يا چنان كن.
من و همه نشسته ايم روي نيمكت هاي كناري.
جواد ثريا هم نشسته.
مرد، موي بلندي دارد.همه تست مي دهند.من مهمانم.
جواد ثريا اصرار مي كند كه من هم بروم تست بدهم.
من كه چيزي براي از دست دادن ندارم و اصلا به اين قصد نيامده ام پس از كمي تعارف مي روم و تست مي دهم
و اداهاي مختلف در مي آورم و قبول هم مي شوم.
سه روز در هفته تمرين داريم.
تمرين در سالن برتراند راسل پاريس انجام مي شود.
به گمانم روزهاي يك شنبه و دو شنبه و چهار شنبه باشد.
"كار خيلي بر بدن استوار است.تئاتر مكانيكي شنيده اي تا حالا؟" اين را فرزاد مي گويد همان مردي كه كارگردان و نويسنده ي تئاتر است و مرا انتخاب كرده.
من يك چيزهايي قبلا راجع به گروتفسكي خوانده ام.
مي گويد: اين خيلي خوب است.
روز تمرين با لباس و كفش بيرون مي روم به تئاتر برتراند راسل واقع در خيابان چهل و هشتم پاريس.
مي دانيد چه مي شود.فرزاد مي گويد كه مرد حسابي لباس تمرينت كو؟
مي گويم كه اي بابا لباس هم بايد بياورم؟ مي گفتيد لااقل.
مي گويد من فكر كردم مي داني.
بعد مي گويد كه عيبي ندارد حالا.كفش ها و جوراب هايت را در بيار.
در مي آورم و اولين روز تمرين را پابرهنه كار مي كنم.
بچه ها،بهاره است كه لاغر مردني و سبزه و فوق العاده حرفه اي است و از من كوچكتر است.
مژان هست كه به نظر مي رسد هنوز دختر باشد والله اعلم.
ليسانس نساجي اش را گرفته و فوق ليسانش فلسفه قبول شده و تئاتر بازي مي كند و ساز هم مي زند.
و نگار كه شوهرش مهدي است و مهدي و بهار هردو بازي مي كنند.
و فرزاد كه كارگردان و نويسنده هم هست و من چلغوز تازه كار.
اين خوب است خيلي خوب است.كه آدم بزند به قلب جاده.
داستان از كنيزك و پادشاه مثنوي مولانا برداشته شده و فرزاد دراماتيزه اش كرده.
نقش من زرگر است.بايد روي زانوهايم خم شوم و ديالوگ بگوبم.
نفس ندارم.سيگار هم مي كشم پس چه مي شود؟
وقتي مدت ها بايد با زانوي نيمه خم بايستم و ديالوگ هم بگويم.صدايم مي لرزد و به نفس نفس مي افتم.
از تئاتر كه بيايم بيرون دلم مي خواهد برگردم به تهران حوالي يوسف آباد.
اصلا چرا حوالي،خود خيابان يوسف آباد كه دلم و چشمم خيلي گرفته استش.
مي خواهم يك سوييت يا اتاق دو تخته يا يك واحد نقلي آن جا دست و پا كنم.مي دانيد براي خودم و كه؟
مطمئنم كه حدس هم نمي توانيد بزنيد.
براي خودم و خودم كه راحت باشم.
آخر آدم كه نمي تواند هميشه روي يك تخت بخوابد.
مي تواند؟
ميخواهد قل بخورد.برود اين ور.برود آن ور.
خودش را بمالد به تشك سرد مطبوع معطر.
دلش مي خواهد بزند به دريا.
برود آن قدر جلو كه ديگر هيچ كس دستش به او نرسد.
هيچ كس.حتي خدا.
حالا اين كه كفر است اما ادبيات است ديگر.
شما فكر كنيد حقير از آرايه ي اغراق يا مبالغه استفاده كرده ام.
سپيده گوشت اين جا هست يا حوصله ات سر رفته دوباره؟
حق داري.من هم اگر قرار بود مزخرفاتي اين چنين را بخوانم يقينا حوصله ام سر كه مي رفت هيچ،مي زد شعله را هم خاموش مي كرد.
خوبي اش يا بدي اش اين است كه من دست هايم تند نيست در نوشتن كه بهتر است بگويم در تايپ كردن.
لهذا حقير كه با دو انگشت نيز تايپ مي كنم به زودي خسته شده و دار فاني را وداع مي گويم چنان كه پيشينيان ما چنين كردند.
پيشينيان ما هم چه كار هايي مي كردند ها!!!
تا برنامه ي بعد خدا يار و نگهدار