بازگشت

ظاهرا بعد از حدود 8 سال برگشته ام که بار دیگر این جا بنویسم. وبلاگ را از بین گنجه های خاک گرفته ورزگار پیدا کردم. حتی مطمئن نبودم که باشد و کار کند. فقط نامش به یاد مانده بود و بس. اما کم کم این غرق شده در دریا جان گرفت و نفس کشید و احیا شد.

آن وقت ها مثل حالا نبود. حالا لابد دیگر وبلاگ ها ارج و قرب گذشته را نداشته باشد. تلگرام و اینستاگرام و غیره و غیره. آن اوایل بیشتر بچه ها وبلاگ داشتند. اگر هم نداشتند بعد از مدتی می زدند و بعد هم یک مرتبه منحل اش می کردند.

به هر حال برای من بازگشت به این جا، جایی که یک مرتبه نگاه می کنم و می بینم گوشه ای از زندگی کوتاه من را بر این کره خاکی به تصویر می کشد خوب است

کسی چه می داند؟ شاید 20 سال بعد یک نفر یک جوری و یک جایی دستش به این نوشته ها برسد و نامی و یادی و ماجرایی زنده شود. فعلا

17

سلام

نام خداست که خواست خواست اونه

دستم به نوشتن نمی ره...بی خیال شدم.

16

هوالله

خماری نکشیدی ببینی چیه.یه روز یه آدم بود که شده بود لوله کش ساختمون.بهم گفت عمران میخوندم.اول انقلاب از دانشگاه اخراجم کردن که چرا می رم با توده ای ها کوه.سن دار بودا اما نه سیگار می کشید نه چیز دیگه.گفت اینا دوست دارن جوونا خمار باشن.حالا شاگرد دوم دبیرستان می ره سیگار و قلیون و حشیش می کشه.بعد یه نفر مثه رخشان بنی اعتماد میاد فیلم می سازه.همه می بینن می گن به به چه قیلمی بود.باران کوثری غوغا کرده بود.

د آخه داداش برس به داد این جوونا.د آخه مردم دارن تلف می شن.مردم دارن به گاج می رن.مردم مردن می دونی؟می فهمی؟

خاک تو سر من کنن که نمی دونم باهاس یقه ی کی رو بگیرم.

آب جو،آبکی،ویسکی،عرق سگی و ... رو کی اورده تو خونه ی ما.ما که اسم اعظم الله رو بلد بودیم حالا دیگه شدیم سنگ زیر پای عرق آدمای جنب از حروم.

سگ

تموم زنگیم شده سگ.


15

هوالله

گلای سرخ پیرهنت بوی آسمون می ده.

دلم می خواد باهات تو دربند و درکه و گلابدره  روی یه تخت بشینم و یه جفت چایی داغ تو هوای سرد بخورم.

از اون چایی ها که تو استکان کمر باریکا می ریزن.

سمت آب چشمه خوب هوایی داره.

گیلاسای اون بالا رسیده تره.اگه خواستی بری، برو اون جا.

پسر خون سالار می گه کفترای سفید لب بومتون می شینه.

شنیدم این خواستگار آخریه بد جوری خورده تو ذوقش.

آقات صب می گفت می خواد یه جهازی بهت بده که همه شهر انگشت به دهن بمونن.

می خوام ماشینمو گلای زنبق بزنم.

از این اتول قدیمیا دیدم که رنگش برق می زنه.

روش می شه خودتو ببینه.

اگه صدای بوقم برسه به گوش مش رباب دلش از خوش حالی غنج می ره.

واسم حکم مادرو داره.

تا وقتی که چشاش کار می کرد هیچ محبتی رو از من دریغ نکرد.

شنیدم پشت زمینتون کاریز زدن.

قصد کردم ناف پسرمون رو بندازم به کاریز.آب روشنی میاره.

پشتم گرفته به آهن،قلوه کن شده.

گفتم اگه بودی حتمی برام پانسمان می کردی.

شهر شلوغ پلوغه.جنس آدم توش کم پیدا می شه.

همین پریروز جیبامو تو شلوغی زدن.

خاک ننم می ری؟ ننم تنهاست.غصه می خوره.

دور از حالا تو رو خیلی دوست داشت.

بدری این جا هرچی سختی می کشم واسه توه.

اینو تو مجله خوندم که بهت می گم:

گلای سرخ پیرهنت بوی آسمون می ده.

 

14

هوالمحبوب

غروب چون قیر سیاه و داغی

چون بغض فرومانده در گلو

مانده در گلویم

ماسیده

شب

چادر مادرم بوی اشک های مرا دارد

مادرم پروانه ها را مهمان می کند

برق ها که می رود

ما تنهایی را با گردسوزمان می گذاریم سر سفره

من چیزی جز صورت مادرم نمی بینم

از مدرسه اخراجم کرده اند

سیاست،برایم کاردستی ساخته

کسی چه می داند دلتنگی هزار مرتبه

بیشتر از بمباران نیروگاه هسته ای قربانی می گیرد

کسی چه می داند

رنگ زخم هایی  که برتن داریم

کسی چه می دانست

صدای ما خارج می زند

و این جا همه تکرار نت  "لا" ست

 

13

هوالمحبوب

 

سلام عسل بابا.سلام دخترکم.دلم واست یه ذره شده.

بابایی که از زندون آزاد بشه،آزادی که بیاد،بیاد بشه نون شبمون،بره تو گوشت و خونمون،اون موقع بابا میاد دستتو می گیره با هم می ریم گردش.

دخترکم نکنه یه وقت غصه بخوری.

نکنه یه وقت دختر کوچولوی من بغض کنه.درست می شه بابا.

همه چی درست می شه.تو عسل منی.گل منی.

دلم واست یه ذره شده.این جا که کسی نیست.همش تو هستی.

توی خوابم.توی بیداریم.عکستو زدم بالای تختم.

بذار بیام بیرون.بذار بغض این مردم بشکنه.بذارتو مشت هرکی یه سنگ باشه...

صدام گرفته.اما باز داد می زنم.

اون قدر داد می زنم تا همه چی عوض شه.تا همه چی خوب شه.

کار دیگه ای از دستم برنمی یاد.این جا دستام بسته.دستای باباییت بسته.

تو عسل منی.من که غیر تو کسی ندارم.باباجون غریبی نکنی ها.

یادته پاییز که می شد دوتایی دست همو می گرفتیم و می زدیم به خیابون.

راه می رفتیم و حرف می زدیم و عشق می کردیم.

یادته همه سردشون بود ما دو تا بستنی می خوردیم همه چپ چپ نگامون می کردن.

حالا داره باز پاییز می رسه.حالا من این جا بدون تو چی کار کنم؟

مگه ما دو تا چی می خواستیم؟

مگه ما دوتا آزارمون به یه مورچه هم رسید؟

تو گل بابایی.بذار بابایی آزاد بشه...

دووم بیار عسلم.دنیا باز گلستون می شه.دوباره با هم جشن می گیریم.دوباره می گیم می خندیم.

دوباره پاییز که بیاد خیابون گردی رو شروع می کنیم و هی بستنی می خوریم.هی بستنی می خوریم.

دلم گرفته.دلم واست یه ذره شده.

آزادی.

12

هو المحبوب

خواب به چشمانم نمی آید.حرف به دهانم.

من مجنون ناخواسته ام از زاد و رود روزگار.

گلیمم را به رنگ گل های وحشی دشت دوخته ام.

دیوار ها مانع بادند.

اسب هایی که با دشت آواز می خواندند،دوست ندارند دیوار باشد.

کسی آمده روی دیوار یادگاری نوشته.آدم ها دوست ندارند.

آدم ها می خواهند چون آهوان دو کوچه بالاتر بدوند.

آدم ها صیاد تیرانداز را نمی خواهند.

بوی نان داغ از کوره ی آدم ها می آید.بوی نان و حلوا.

آدم ها کرسی هاشان را با هم تقسیم می کنند.

برف پشت پنجره می بارد.حالاها که نه قدیم ها.

قدیم ها که مترسک ها مهربان تر بودند با گنجشکان بی آب و دانه.

آهای یارو! مگر این زمین ملک پدرت بوده؟

خواب به چشمانم نمی آید.

آب نمی آید از بالادست بی گل آلودی.تو پایت را با کفش کرده ای در جوی دو کوچه بالاتر؟

تو از کجا آمده ای؟چرا پرستو ها را با سنگ می زنی؟مگر چه کرده اند با تو؟

ای کاش پیانو می زدم و همه مردم شهر جمع می شدند تا سرود آزادی بخوانند.

آهای یارو!حمام تو دوده می دهد.لباس های پاک و سفید ما سخت سیاه شده اند.

آهای یارو!ای کاش می رفتی با همان جا که آمدی.

پیش از این آدم ها زودتر به خانه می آمدند و هر یک با خود یک دامن پرتقال می آوردند.

پیش از این مادرم مربا درست می کرد.

پیش از این،مردابِ حالا، رود بود و بوی زباله نمی داد.

تو از کدام زخم چکیدی که زهرآگین کردی کام تمام صبحانه های ما را؟

از تو به خدا شکایت می کنم.از تو به خودم.

پدرم با داس گندم می زد.تو با داس دستان پدرم را.

خون می چکد از چشم پرستوها و گنجشک ها همه بی آب و دانه اند.

من از تو به خدا شکایت می کنم.من از تو به خودم.

و سرود آزادی مگر نمی دانی که لالایی کودکان است.

و سرود آزادی چه آهنگ دلپذیری خواهد داشت بر سر تابوتت.


11

هوالله

روز زن است.با خود مي انديشم اگر بودي بايد برايت هديه اي مي خريدم.حال كه نيستي كتاب داستان مي خرم مي دهم دست بچه ها.چه فرقي مي كند؟
چيز هايي هست كه آدمي را تعالي دهد و روح و قلبش را پالوده كند.
من حالا خيلي بيشتر لذت مي برم.لذتي كه از دادن يك كتاب داستان به شاگرد كتاب خوانم مي برم را با هيچ لذت دنيوي عوضش نمي كنم.
اين طوري فكر مي كنم آدم مهمي هستم.فكر مي كنم بي مصرف نيستم.
شاگردان راهنمايي من هزار مرتبه پاك تراز تمام دختراني اند كه در زندگي ام ديده ام.
خيلي وقت است كه ننوشته ام.امروز هم نمي خواستم بنويسم.آمد ديگر.

10

هوالله
حرفهاي زيادي در اين سر بي صاحب وول مي زند.حرف هاي بسيار زيادي.حرف هايي كه آدم دلش مي خواهد يك گوشه ساكت بنشيند و دو زانويش را سفت بغل كند.و تنها باشد.هيچ كس.هيچ احدي.حتي خدا هم نباشد.آن وقت هق هق گريه كند و آي گريه كند.
براي خودش گريه كند.براي تنهايي اش.براي... .بغض كند.بغضش آن قدر در گلو بماند و نتركد كه گلو درد بگيرد.حرف هاي زيادي در اين سر وول مي زندد.از كجا بنويسم.براي كه؟
صادق هدايت مي آيد با سايه اش در حال گفتگو.مرگ مي آيد.خودكشي مي آيد و تمام اين نامردي و نامردمي هاي اخير و مي آيد آن روز كه پيش محمود گلابدره اي رفته بودم.و مي آيد هوايي كه نفس كشيدن در آن ناممكن مي شود و مي برد تمام آن چه به آن زندگي مي گوييم.واژه ها مثل ماهي سر مي خورند.مي روند و مي آيند و خود نيز نالانند كه نمي توانند درد را برسانند.
وقتي شرافت آدمي پامال مي شود،وقتي به باد سخره گرفته مي شود آدمي با تمام توانش براي انسان زيستن،بوي بدي مي آيد.بوي بدي كه در اتاق گاز گرفته ي صادق هدايت مي آمد بعد از مرگش. و همه چيز رنگ مي بازد و مرگ مي آيد همسايه ي آدم مي شود. و مرگ چونان شبحي تو را تعقيب مي كند.تويي كه به يك آن و در كسري از ساعت،تمام نفس هاي تازه ي دور از دود سيگارت،تمام نفس هاي شب ها دويدنت در سينه مي ماند.در سينه مي ماند و بيرون نمي آيد.بيرن نمي آيد و لانه مي كند تا هر شب،هر روز بخندد به آرزوهاي بر باد رفته ات و مثل ماهي بيرون از آب افتاده اي بال بال بزند.و در تو حس طغيان جريان مي يابد.طغيان و عصياني از آن گونه كه كامو مي گويد.
بگذار بشكند بغضت.بگذار گريه ات را ببينند.بگذار چشم ها كور شود از زيادي گريستن.بگذار دنيا را آب بردارد از اشكت.بگذار برادر.
مانده ام به كجا دست آويزم.به كدامين سنگ؟ به كدامين گياه؟ و من حكم آن بينوايي را دارم كه مي افتد از كوه به اين دليل كه مردي جلوتر تنها چند خرده سنگ از زير پايش در رفته و به سوي او آمده.
هر روز بيشتر از اين دنياي گند بيزار مي شوم و بوي تعفنش مي آزاردم.اين سوال ها مدام در ذهنم پرسه مي زنند.
من براي چه زنده ام؟
چه كار بايد بكنم كه عمرم به هدر نرود؟
خوش بختي چيست؟
انتهاي يك آدم كجاست؟
با تنهايي و مرگ چگونه مي توان كنار آمد؟
مرگ چيست و چرا هست و چرا بايد باشد و چه نسبتي با من دارد؟
و چرا اگر آدمي بينديشد نمي تواند زندگي كند؟
وچرا به فكر مرگ بودن زهر مي كند تمام لحظه هايت را؟
و چه فايده دارد هر چيزي؟
و ما چرا به وجود آمده ايم با آن كه خود نخواسته ايم؟
و...
حرف هاي زيادي در اين سر بي صاحب وول مي زند.



9

هوالله

اين مهم نيست كه امروز سپيده وقتي مي آمده پانسيون در متروي كپنهاك- پاريس كه نشسته بوده

 و دفترش را،احتمالا همان دفتري كه مي گويد خصوصي ترين چيزهايش را درآن مي نويسد 
و دوست ندارد هيچ احدي آن را بخواند يا چه مي دانم حتي ممكن است دفتر ديگري را درآورده بوده داشته مي نوشته، يك مرتبه مي بيند مردي كه روبرويش نشسته و يك كيسه لپه به دست دارد، 
دارد او را نگاه مي كند و يك مرتبه مرد مي پرسد: چه مي نويسي؟ 
و او كه كمي هم جا خورده بوده مي گويد: اِ يه چيزايي براي خودم 
و مرد مي گويد كه بايد بروي " پر كاه" مرا بخواني و مي گويد من محمود گلابدره اي هستم 
و سپيده مي گويد: اِ چه خوب من دوستم چند وقت پيش آمده پيش شما و در همين اثنا مرد لپه به دست پياده مي شود يا سپيده پياده مي شود.
اين مهم نيست كه سپيده،محمود گلابدره اي را در مترو ديده و به او گفته كه دوستش چندي پيش با او ملاقات داشته 
و بعد از اين كه به پانسيون آمده براي من تعريف كه فلاني يك اتفاق عجيب برايم افتاده و جالب اين جاست كه من در نوشته ام،نوشته ام كه مردي كه روبرويم نشسته و يك كيسه لپه دارد...
و حتي چه مي دانم اين هم شايد كه خيلي مهم نباشد كه آدمي دارد در خيابان شانزليزه ي پاريس راه مي رود 
يا عذر مي خواهم بهتر است بگويم كه مي راند و يك مرتبه مي بيند كه او در كنارش سبز شده و عينك دودي هم زده.
اين ها همه مزخرفاتي بيش نيست.
اين ها همه حاصل يك مغز پريود شده است كه خوني هر لحظه با سوزش بسيار از خويش بيرون مي دهد.
من قرار است كه در يك تئاتر كه به سفارش سفارت ايران در پاريس اجرا مي شود بازي كنم.
البته خودم از همه جا بي خبرم.
مي روم كه سري بزنم به جواد ثريا.
اين مرد بي نشان و مربي بازيگري خودم كه يك ترم دو ماه و نيمه در كلاسش بوده ام 
و چند جا با هم رفته ايم و تست بازيگري داده ايم و تست چهره داده ايم 
و هيچ كدام،نه جواد ثريا كه استاد من باشد و نه من كه شاگرد او باشم،هيچ كدام قبول نشده ايم.
مي روم جواد ثريا را ببينم كه كلاهي هم بر سر گذاشته ام.
كلاهي گرم و پشمينه آن هم در اين گرما كه عرق مي بارد از سر و روي من.
به گمانم تي شرت سفيد و شلوار قهوه اي شش جيبم را هم پوشيده ام.
به كلاس كه مي رسم وسط هايش هست.مي روم تو.
مردي آمده كه سن بالاتري دارد نسبت به بقيه.
بعدا مي فهمم كه او براي تست گرفتن آمده.
به بچه ها مي گويد كه چنين كن يا چنان كن.
من و همه نشسته ايم روي نيمكت هاي كناري.
جواد ثريا هم نشسته.
مرد، موي بلندي دارد.همه تست مي دهند.من مهمانم.
جواد ثريا اصرار مي كند كه من هم بروم تست بدهم.
من كه چيزي براي از دست دادن ندارم و اصلا به اين قصد نيامده ام پس از كمي تعارف مي روم و تست مي دهم 
و اداهاي مختلف در مي آورم و قبول هم مي شوم.
سه روز در هفته تمرين داريم.
تمرين در سالن برتراند راسل پاريس انجام مي شود.
به گمانم روزهاي يك شنبه و دو شنبه و چهار شنبه باشد.
"كار خيلي بر بدن استوار است.تئاتر مكانيكي شنيده اي تا حالا؟" اين را فرزاد مي گويد همان مردي كه كارگردان و نويسنده ي تئاتر است و مرا انتخاب كرده.
من يك چيزهايي قبلا راجع به گروتفسكي خوانده ام.
مي گويد: اين خيلي خوب است.
روز تمرين با لباس و كفش بيرون مي روم به تئاتر برتراند راسل واقع در خيابان چهل و هشتم پاريس.
مي دانيد چه مي شود.فرزاد مي گويد كه مرد حسابي لباس تمرينت كو؟
مي گويم كه اي بابا لباس هم بايد بياورم؟ مي گفتيد لااقل.
مي گويد من فكر كردم مي داني.
بعد مي گويد كه عيبي ندارد حالا.كفش ها و جوراب هايت را در بيار.
در مي آورم و اولين روز تمرين را پابرهنه كار مي كنم.
بچه ها،بهاره است كه لاغر مردني و سبزه و فوق العاده حرفه اي است و از من كوچكتر است.
مژان هست كه به نظر مي رسد هنوز دختر باشد والله اعلم.
ليسانس نساجي اش را گرفته و فوق ليسانش فلسفه قبول شده و تئاتر بازي مي كند و ساز هم مي زند. 
و نگار كه شوهرش مهدي است و مهدي و بهار هردو بازي مي كنند.
و فرزاد كه كارگردان و نويسنده هم هست و من چلغوز تازه كار.
اين خوب است خيلي خوب است.كه آدم بزند به قلب جاده.
داستان از كنيزك و پادشاه مثنوي مولانا برداشته شده و فرزاد دراماتيزه اش كرده.
نقش من زرگر است.بايد روي زانوهايم خم شوم و ديالوگ بگوبم.
نفس ندارم.سيگار هم مي كشم پس چه مي شود؟
وقتي مدت ها بايد با زانوي نيمه خم بايستم و ديالوگ هم بگويم.صدايم مي لرزد و به نفس نفس مي افتم.
از تئاتر كه بيايم بيرون دلم مي خواهد برگردم به تهران حوالي يوسف آباد.
اصلا چرا حوالي،خود خيابان يوسف آباد كه دلم و چشمم خيلي گرفته استش.
مي خواهم يك سوييت يا اتاق دو تخته يا يك واحد نقلي آن جا دست و پا كنم.مي دانيد براي خودم و كه؟
مطمئنم كه حدس هم نمي توانيد بزنيد.
براي خودم و خودم كه راحت باشم.
آخر آدم كه نمي تواند هميشه روي يك تخت بخوابد.
مي تواند؟
ميخواهد قل بخورد.برود اين ور.برود آن ور.
خودش را بمالد به تشك سرد مطبوع معطر.
دلش مي خواهد بزند به دريا.
برود آن قدر جلو كه ديگر هيچ كس دستش به او نرسد.
هيچ كس.حتي خدا.
حالا اين كه كفر است اما ادبيات است ديگر.
شما فكر كنيد حقير از آرايه ي اغراق يا مبالغه استفاده كرده ام.
سپيده گوشت اين جا هست يا حوصله ات سر رفته دوباره؟
حق داري.من هم اگر قرار بود مزخرفاتي اين چنين را بخوانم يقينا حوصله ام سر كه مي رفت هيچ،مي زد شعله را هم خاموش مي كرد.
خوبي اش يا بدي اش اين است كه من دست هايم تند نيست در نوشتن كه بهتر است بگويم در تايپ كردن.
لهذا حقير كه با دو انگشت نيز تايپ مي كنم به زودي خسته شده و دار فاني را وداع مي گويم چنان كه پيشينيان ما چنين كردند.
پيشينيان ما هم چه كار هايي مي كردند ها!!!
تا برنامه ي بعد خدا يار و نگهدار